مدامام مست میدارد نسیمِ جعدِ گیسویات
خرابام میکند هر دم فریبِ چشمِ جادویات
پس از چندین شکیبایی شبي، یا رب، توان دیدن
که شمعِ دیده افروزیم در محرابِ ابرویات
سوادِ لوحِ بینش را عزیز از بهرِ آن دارم
که جان را نسخهاي باشد زِ نقشِ خالِ هندویات
تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارایی
صبا را گو که بردارد زماني بُرقَع از رویات
وگر رسمِ فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان، تا فروریزد هزاران جان زِ هر مویات
من و بادِ صبا مسکین، دو سرگردانِ بیحاصل؛
من از افسونِ چشمات مست و، او از بویِ گیسویات
زهی همّت، که حافظ را ست، کز دنییٰ و از عقبیٰ
نیاید هیچ در چشماش بهجز خاکِ سرِ کویات
غزلِ ۹۳ از تصحیحِ هوشنگِ ابتهاج (کارنامه ۱۳۹۵)
درباره این سایت